در اتوبوس - نزدیکی اهــواز. . . آسمـــان دلم عجیب ابری بود و محتاج قطره ای بارش اشک.. آخر خبر رسیده بود که فقط شهــدای دهلاویه، هویزه، اروند و شلمچه برایمان کارت دعوت فرستـــادند ما را به میهمانی خود خوانده اند سخت احتیاج به باریدن داشتم (ساعت 6ونیم صبح - ورودمان به اردوگــاه. . . ) آسمــــان شدید شروع به باریدن گرفت.. گویی بازهـــم از دل ابری و سنگینم آگاهی داشت.. آسمـــانی که خیلی وقت بود چشمان خود را با اشکانش نمناک نکرده بود. . . تا ساعت 11 - وقت استراحت. . . امــا خواب به چشمانم نمی آمد به بیرون رفتـــم.. گفتم شاید کمی قدم زدن در این هوای بغض آلود با چشمـــان اشک آلود آرامم کند. . . همه شکایت داشتند از گریه بی وقت آسمــان؛ برای من هم دردناک بود اما دردی همراه با لذت.. بخاطر همدردیش بامن... امـّـــــــــــا . . . . . . :(
خط خطــی شده در دوشنبه 90/12/8ساعت
7:6 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |